آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها نويسندگان
|
رنگين كمون
گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی* باقلم نقش حبابی برلب دریا کشید
عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد فاصله ابراز عشق دور نیست فقط از قلب تا زبان است کافی است که حرف دلتان را بیان کنید
باران قصیده واری غمناک آغاز کرده بود می خواند و باز می خواند بغض هزارساله دردش راانگار می گشود اندوه زاست زاری خاموش! نا گفتنی است... اینهمه غم؟! نا شنیدنی است! پرسیدم این نوای حزین درعزای کیست؟ گفتند اگر تو نیز از اوج بنگری خواهی هزار بار از و تلخ تر گریست!
یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, :: 12:50 :: نويسنده : ی گ ا ن ه
یاس یعنی بوی دل بوی بهشت یاس یعنی فاطمه حیدر سرشت یاس یعنی کمترین عمرِ جهان یاس یعنی مادرِ صاحب زمان یاس یعنی کوچه و آه و شرر یک گل و یک غنچه با هم پشتِ در یاس یعنی قوتِ دستِ علی همدم رازِ دل و هستِ علی یاس یعنی خانه داری نوجوان مادری افتاده حال و نیمه جان یاس یعنی شانه بر موی حجاب ناله در بیداری و در وقت خواب یاس یعنی حیدر و غسل و کفن اشکِ چشمِ زینب و آه حسن یاس یعنی یا حسینِ زیرِ لب بوسه بر زیر گلویی نیمه شب یاس یعنی انتقام از عاملین سیلی محکم به روی قاتلین یاس یعنی مهدی و وقتِ ظهور انتقام از غاصبین پر غرور یاس یعنی ما مدینه میرویم با امیرِ بیقرینه میرویم بزن باران بهاری کن فضا را بزن باران و تر کن قصه ها را بزن باران که از عهد اساطیر کسی خواب زمین را کرده تعبیر بشارت داده این آغاز راه است نباریدن دلیل یک گناه است بزن باران به سقف دل که خون است کمی آنسوتر از مرز جنون است بزن باران که گویی در کویرم به زنجیر سکوت خود اسیرم بزن باران سکوتم را به هم زن و فردا را به کام ما رقم زن بزن باران به شعرم تا نمیرد در آغوش طبیعت جان بگیرد بزن باران،بزن بر پیکر شب بر ایمانی که می سوزد در این تب به روی شانه های خسته ی درد به فصل واژه های تلخ این مرد بزن باران یقین دارم صبوری و شاید قاصدی از فصل نوری بزن باران،بزن عاشق ترم کن مرا تا بی نهایت باورم کن یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, :: 10:5 :: نويسنده : ی گ ا ن ه
من صبورم اما . . . من صبورم اما . . . من صبورم اما . . . جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 17:41 :: نويسنده : ی گ ا ن ه
دلم تنگ است این شبها یقین دارم که می دانی صدای غربت من را ز احساسم تو می خوانی شدم از درد وتنهایی گلی پژمرده و غمگین ببار ای ابر پاییزی که دردم را تو می دانی میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم چرا ای مرکب عشقم چنین آهسته می رانی تپشهای دل خستم چه بی تاب و هراسانند به من آخر بگو ای دل چرا امشب پریشانی دلم دریای خون است و پر از امواج بی ساحل درون سینه ام آری تو آن موج هراسانی هماره قلب بیمارم به یاد تو شود روشن چه فرقی می کند اما تو که این را نمی دانی |
|||||||||||||||||||
![]() |